مه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند...
نظرات شما عزیزان:
بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند و بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست !
نوبت به او رسید ، از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟
گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم ، بی آنکه مدعی دانستن و دانایی
باشم.
پذیرفته شد! گفتند : چشمانت را ببند و چشمانش را بست...
وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است !
با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من کهاین را نخواسته بودم ؟!!
سالها گذشت... روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد !
بازاندیشید : عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم ...!
با فریادی غمبار سقوط کرد...
نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش!
با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد !
تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود ...
ویلیام وایت : از فردا نمی ترسم چراکه دیروز را دیده ام و امروز را دوست دارم
با افتخار لينک شدي
منو با نام از هر دري سخني بلينک
موفق باشي دوست
عضویت در بزرگترین سیستم همکاری در فروش ایران - ملی مارکت در آمد اینتر نتی بدوووووووووووووووووووووووو
http://www.melimarket.net/5539
پاسخ:دوست عزیزم وب سایتت نمایش داده نمیشه
خیلی دوست دارم وب سایتتو ببینم
آپم با مطالب باحال از ولنتاین
منتظرتونم
آپم با مطالب باحال از ولنتاین
منتظرتونم
» بهترین باش
» گردو یا الماس؟
» عتیقه فروش
» چه تلخ است روابطمان این روزها...
» زندگی کن
» گند زدیم...
» فرق عشق و ازدواج
» امید عشق زیبایی
» گرگ
» خدا
» خلقت زن
» زرنگتر از اصفهانی ها
» کم کم یاد خواهی گرفت
» تف به این شانس...
» لباس فارغ التحصیلی
» آدم ها دو دسته اند...
» خوشبختی کجاست...؟؟؟!!!!
» حس مرد
Design By : Pichak |